خورشید در آستانه نیستی،بشارت دمیدن غروب بر دلدادگان هستی،دیوانگی شفق گونه آسمان،اجازه حضور ستاره و من وتو یک ماه پاره... سوار بر اسب سپید بی قراری،کمند عشق بر یال طلایی سمند ،حلقه کرده بودیم،من می تازاندم وتو، تومی راندی ومن . وسمند،اسیر کمند مستی مان، مست تر رم کرده بود می رفت و می رفت،می تاخت و می تاخت...ومن زنجیر شده بر زنجیره کالبد تو عاشقانه به بوییدنت،عارفانه به بوسیدنت،مستی می کردم،و تو بی خبر ازمن، غرق شده در سرّچمن،به بوییدن گلهای سبزه زار،فریادبرمی آوردی تشنه وار، که چه معطر،چه معطر،چه خوشبویند این گلها!چه شمیم دلنوازی بود برای تو، و تو چه عطر دل انگیزی بودی برای من،آنقدر رفتیم ورفتیم تا...تا مرز زمین و آسمان،تا لحظه مرگ مهر ،تادم تولد ستاره وآنجا تو برایم مهر رامعنا کردی و من یافتم که همه معنای مهر در نیستی آن است،چرا که به هنگامه نیستی قسم یاد می کنی بر هست بودنش،چرا که دوری اش دیوانه ات می کند،آنچنان که سوگند پراکنی بر آن که او هست،هست هست،به یقین هست،باید باشد،باید باشد تا من و تو باشیم،که اگر خورشید نباشدگستره ای نمی ماند تا ما بر عرصه آن محبت بیفکنیم،پس این مهر،این خورشیدنمی رود،خورشیدمی ماند،مهر می تابد امّا به لحظاتی خاموش می گردد به عشق ستاره ،تا چشمک ستاره جان تازه ای باشد بر بودن مهر ِنازدانه و امِا یادت هست آن شب را...؟من وتو ویک ستاره